نامه هایی برای دخترم

حکایت جالبیست :فراموش شدگان هرگز فراموش کنندگان را از یاد نخواهند برد

نامه هایی برای دخترم

حکایت جالبیست :فراموش شدگان هرگز فراموش کنندگان را از یاد نخواهند برد

سلام بابا جون ....

سلام عزیز دوست داشتنی

امروز 13 دی ماه 1385 ....توی اداره ...پشت میز کاریم نشسته ام ...فرصتی دست داد از لابلای پرونده های انباشته شده نفسی تازه کنم ...هوا کمی سرد است اما نور خورشید هنوز از لابلای پرده های آویخته شده بر پنجره خود نمایی می کند ....من خوبم ...خوبتر از اون چیزی که فکرش را بکنی , سرحال و قبراق و شاد ... چند روزی است که می خواهم برایت بنویسم .... اما کی این مطالب را بخوانی نمی دانم ... و چقدر می توانم ادامه بدم ... آنهم نمی دانم ....

….

حس غریبی است  ...و به روزگار می اندیشم .... به رسم روزگار ...اینکه  کودکان جوان ...جوانها پیر و پیرها باید بروند.... من پدر بزرگ مادرم را خوب به یاد دارم ....یعنی پدر مادربزرگم را ...پدر بزرگ و مادربزرگ خودم هم ...همه رفته اند ...پس رفتن حقیقتی است انکار ناپذیر ... دیر یا زود من نیز باید با این حقیقت دست و پنجه نرم کنم ....

دختر خوبم ... الان که تو این مطالب را میخوانی حتما برای خودت خانمی با شخصیت شده ای ...نمی دانم چند سال ...فقط همین می دانم که تو و مامان من رو تا جلوی اداره بدرقه کردید ... تا تو به مهد بروی و مامان هم سر کار خودش ...امروز که برایت می نویسم درست 20 روز مانده به 3 سالگی تو و امروز که تو این را می خوانی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمی دانم ....

هم اینک شور و شعف تو را در گذر زمان حس می کنم .... یادم می آید در کودکی زمانی که هنوز سی دی به بازار نیامده بود ما اطلاعات خودمان را بر روی کاست ضبط می کردیم ... پدر بزرگ می گفت زمان ما گرامافون بود ....تلویزیون نداشتیم ...رادیویی تک موج بود ...همین و بس .... خط تلفن به ندرت بین خانواده ها یافت می شد ... اما گذر زمان زودتر از آنچه که انتظار می رفت تاثیر خود را نمایان کرد  ...تکنولوژی رشد کرد و هر روز بهتر از دیروز ... و فردا که این مطالب را می خوانی شاید سیستم پنتیوم 4 و مانیتور   پیش رویم ...حکم همان گرامافون پدر بزرگ رو داشته باشه ...نمی دانم از گذرزمان همین قدر برایت بگویم که زمانی که سال چهارم دبیرستان بودم ...هنوز کامپیوتر به صورت حال عمومیت نداشت .... اواخر سال بود که شایعه شد ..که مسئولین دبیرستان یک دستگاهی خریده اند که خیلی جالب است .... اون رو توی آزمایشگاه دبیرستان گذاشته بودند ... فقط دانش آموزان سال چهارم ریاضی فیزیک اجازه استفاده کردن از آن را داشتند ...درس تخصصی کامپیوتر انها آشنایی با اصول و مبانی کامپیوتر بود ....کامپیوتری که برای ما دستگاهی ناشناخته بود ...این روزها اسباب بازی تو در منزل و مهد کودکتان است ..... و امروز که این مطالب را میخوانی حتما به سیستمی که برای ما بهترین است برای شما و نسل شما  قدیمی است و شاید هم ناشناخته ...

 

بگذریم ... شاید از خودت بپرسی که چرا این وبلاگ  را برایت می نویسم ؟ سئوال  خوبی است ... راستش رو بخواهی این روزها  من در گروه برنامه ریزی و امور پژوهشی اداره مشغول به کار هستم ....جایی که تدوین برنامه بلند مدت و کوتاه مدت سازمان بر عهده آن گذاشته شده است ... در برنامه ریزی مخصوصا برنامه ریزی استراتژیک اصلی است که من نوشتن این وبلاگ را از آن الگو گرفته ام .... اصل تبدیل تهدید به فرصت .... مرگ تهدیدی است که دیر یا زود دامن گیر همه می شوند و من استثنا نیستم .... و چون استثنا نشدم و نمی شوم ...پس روزی باید بروم ...شاید زمانی که این مطالب را می خوانی من نیز بار سفر بسته باشم و منزلگاه ابدی من شکافی تنگ و تاریک در دل خاک سرد و سیاه باشد ...پس مرگ تهدید است و باور کردن و نوشتن برای تو فرصت ...دوست دارم برایت بنویسم ... و همه چیز رو همونجوری که هست برایت تعریف کنم .

من رو که می شناسی ...پس از خودم نمی گویم ....البته گذاشته ام سر فرصت که حالی داشتم ...خوبیهای بابا رو برایت بگویم ...بدی هاش رو من می دونم و خدای بابا ...

مامان رو که می شناسی .....پس از مامان هم شروع نمی کنم ....تعریف از مامان رو هم می گذارم سروقتش

فقط همین رو بدون که من و مامان زمانی همکلاسی هم بودیم ... بعدها باهم دوست شدیم ...بعدهم ازدواج کردیم و الان سالیان سال هست که عاشق هم شدیم .... عشق چیز خوبی است ... سر فرصت از عشق و عاشقی هم برای تو می گویم ... همین رو بدون بابا جون تو خیلی سال سنگ صبور شده از همون زمانها که با مامان توی یک کلاس ...توی یک ردیف کنار هم می نشستند ... البته اون وقت مامان و بابا همکلاسی بودند .. نه مامان و بابایی که می شناسی .. فکر می کنم برای امروز کافیه ... فقط همین رو بگم ... امروز که برای اولین بار به این دست نوشته های بابا دسترسی پیدا کردی ... مطالبش رو به ترتیب ایام بخون ... بعد از اون که تموم شد ... خودت ادامه اش بده ... حتی اگر از دست بابا هم دلخور شدی و احساس کردی بابا رو دوست نداری ... اشکال نداره ... من خیلی دوست دارم ... خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی ... به قول خودت که با اون شیرین زبونیت به بابا می گی :

دوست دارم یه عالمه ... اندازه تمام دنیا ...اندازه تمام دریاها ...اندازه تمام آسمون ها

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد