-
دختر بابا
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 08:42
دختر که باشی نفس بابایی لوس ِ بابایی عزیز دردونه بابایی حتی اگر بهت نگه . دستت رو میذاره روی چشماشو میگه : این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی خلاصه دختر یک کلام .... نـــفــــس بـــابــــاســــت ...
-
سلام تپل بابا ...
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 11:49
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA از آخرین باری که برای تو عزیزم نوشتم بیش از 70 ماه می گذرد یعنی زمانی بیش از 5 سال و 10 ماه ، طی این مدت اتفاقات زیادی افتاده که مهمترین آنها بزرگ شدن و خانم شدن توست . اگربخوام خیلی گذرا این چند سال رومرور کنم طی مدت گذشته از نظر استخدامی من ومامان استخدام شدیم ،دو تا واحد...
-
برای تو نازنیم
دوشنبه 25 دیماه سال 1385 21:10
-
روشنی دیده بابا سلام...
چهارشنبه 20 دیماه سال 1385 07:53
سلامی از دورترین نقطه زمان به تو عزیز تر از جانم .... نمی دانم چند ساله شده ای .... نمی توانم چهره ات را تجسم کنم .... در عالم خیال خود قیافه ات را تجسم می کنم روی آن راست کلیک می کنم و گوش هایت رو می گیرم کمی می کشم ... کمی بزرگتر می شوی ... اما نه مثل اینکه زیاد کشیدم ... صورتت دفورمه شد ...سیوش نمی کنم ... ضربدر...
-
دختر خوبم سلام
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 07:24
الان ساعت 9:45 دقیقه یکشنبه شب ...در یک شب سرد زمستانی ... شب عید غدیر ... بابا در اتاق تنهایی خودش برای توی نازنین می نویسد ....کسالت تو هنوز خوب نشده ....مامانی پرستاری تو را بخاطر دور نمودن تو از فضای مهد کودک تا بهبودی کامل متقبل شده است .... فاطمه خوبم .... عیدت مبارک ... امیدوارم هر جا که هستی ... لحظه لحظه...
-
دختر نازم سلام
یکشنبه 17 دیماه سال 1385 08:55
نازنین دوست داشتنی .... فکر می کنم کم و بیش با مامان و بابا آشنا شدی ... البته ناگفتنی و نانوشته ها زیاد هستند ... انشاء الله سرفرصت برایت خواهم نوشت ...اما هدف من از نوشتن این مطالب , نوشتن از کارهای روز مره و روزمرگی های زندگی نیست ....من برای تو می نویسم .... تا از فرصتی که برایم فراهم شده به نحو ا حسن استفاده...
-
عزیزم سلام
شنبه 16 دیماه سال 1385 07:20
-
عزیز نازنین سلام
پنجشنبه 14 دیماه سال 1385 08:27
-
سلام بابا جون ....
چهارشنبه 13 دیماه سال 1385 13:24
سلام عزیز دوست داشتنی امروز 13 دی ماه 1385 ....توی اداره ...پشت میز کاریم نشسته ام ...فرصتی دست داد از لابلای پرونده های انباشته شده نفسی تازه کنم ...هوا کمی سرد است اما نور خورشید هنوز از لابلای پرده های آویخته شده بر پنجره خود نمایی می کند ....من خوبم ...خوبتر از اون چیزی که فکرش را بکنی , سرحال و قبراق و شاد ......