نامه هایی برای دخترم

حکایت جالبیست :فراموش شدگان هرگز فراموش کنندگان را از یاد نخواهند برد

نامه هایی برای دخترم

حکایت جالبیست :فراموش شدگان هرگز فراموش کنندگان را از یاد نخواهند برد

دختر نازم سلام

نازنین دوست داشتنی .... فکر می کنم کم و بیش با مامان و بابا آشنا شدی ... البته ناگفتنی و نانوشته ها زیاد هستند ... انشاء الله سرفرصت برایت خواهم نوشت ...اما هدف من از نوشتن این مطالب , نوشتن از کارهای روز مره و روزمرگی های زندگی نیست ....من برای تو می نویسم .... تا از فرصتی که برایم فراهم شده به نحو ا حسن استفاده نمایم ....فرصتی که شاید برای بسیاری از پدران هرگز فراهم نبوده است و یا اگر بوده در گذر از بعد زمان کم رنگ و فرسوده شده است ... من برای تو زمانی می نویسم که دوران بحران و سختی زندگی را به خوبی لمس کرده ام و هنوز غبار خستگی راه این سفر را از تن  نزدوده ام ...هنوز بوی جوانی و شادابی می دهم ... هنوز در گوشم طنین عشق و دوستی و مهر و صفا نواخته می شود ...من زمانی برای تو عزیزترینم می نویسم که چشمانم تن خسته و فرتوت پدر بزرگ را پذیراست و دیده ام سنگ فرش قدوم گرم و مهربان مادرم است ... من و مامان یک زوج جوانیم و قصد کردیم که جوان باقی بمانیم برای تو تا توهم جوانی کنی و شاد باشی....

عزیز نازنین .... زندگی کماکان در جریان است ...بود و نبود ما آدم ها هم هرگز در روانی این رود جاری و ساری  خللی وارد نخواهد کرد ...زندگی از زنده بودن می آید و زنده بودن از عشق ... پس عشق در تمامی لحظه ها جاری و ساری بوده , هست و خواهد بود .... پس راز زندگی عشق است ...

اما عشق چیست ؟ دوستی چیست ؟ حب چیست ؟ پدر کیست ؟ مادر کیست ؟تو کیستی ؟ و .... همه را برایت خواهم گفت .... گفتن از من ..خواندن از تو .. و در  باور آنها آزادی ..این ها که برایت خواهم نوشت ...دلنوشته و باورهای من بعنوان بابای فاطمه که تو عزیزترین باشی است ... این ها می تواند در باور تو حک شود و می تواند تنها برای لحظاتی در قاب چشمان سیاه و قشنگت حک شود .... من دلنوشته های بسیاری را خواندم ...شنیدم ....لمس کردم ... اما خیلی از آنها را تا تجربه نکردم باور نکردم ...پس برای تو هیچ اصراری نیست تا باور کنی .... اما عزیز مهربونم تنها خواهشی که از تو دارم این است که از کنار گفته ها بابا به آسانی نگذری ... بسیاری از آنچه که به باور رسیده ام ...حاصل تجربه بوده است ... و همیشه تجربه شیرین نیست ...تجربه گاهی آنچنان تلخ است که خود را در لبه تیز پرتگاه نابودی و نیستی می بینی .... و زمانی که از آن پرتگاه وارهی ...ترس از آن پرتگاه است که تجربه ای را که داشته ای به یاد می آوری ... گاهی این ترس که وارهیدن از آن حلاوت و شیرینی خاص خود را به همراه خواهد داشت .... برای تو ماندگار خواهد شد ...

دختر خوبم ...همانطور که برایت نوشته بودم ...بابابزرگ و مامان بزرگ هیچکدام سواد خواندن ونوشتن نداشتند ... اما شاگرد اول کلاس زمان بودند ....دفتر مشق تجربه های آنها ...مسیر راهم شد .... من پدر بزرگ را بیشتر از خیلی از روانشناس ها و تحصیل کرده های دانشگاهی قبول داشته و دارم ...از همان زمان هایی که دستان کوچکم را می گرفت و با خود به مجالس غم و شادی اقوام می برد ... از زمانی که چشمانم را با فقرو ثروت حاشیه نشینان شهر و کاخ نشینان زمانمان آشنا کرد ...از همان زمان که در عین ثروت , مزه فقر را به من چشانت تا فخر نفروشم ... باور نمی کنی عزیز نازنیم ...من دانشگاه را با کفشهای پاره و وصله پینه شده پشت سر گذاشتم ...برای نشاندن خنده بر لبان قشنگ و چشمان بغض آلود بگویم  من همیشه یک واکس در کیفم داشتم تا هر وقت مندرس بودن کفشم هایم مشخص شد سریع با واکس آنرا از دید دیگران پنهان سازم ....لباسهایم را آنقدر اتو کشیده بودم که برق اتو و نخ کش شدن ها شلوارو پیراهنم کم کم خود نمایی میکرد ....اما راضی بودم .... چون فقر را کاملا با چشمانم لمس کرده بودم ....چون فقر را دیده بودم ...خود را در کمال ثروت می دیدم .... پدر بزرگ همیشه نگاهم را معطوف به کوخ نشینی می کرد ... می گفت اگر می خواهی شاد زندگی کنی باید سر به پایین داشته باشی و شاکر باشی برای هرچیزی که داری ....واقعا همانطور بود من وقتی برق اتو شلوارم می دیدم هرگز ناراحت نمی شدم ...چون دیده بودم کسانی که شلوارشان وصله شده است ... اگر با کفشها وصله شده خودم مهربان بودم ... چون دیده بودم کسانی که کفش نداشتند و یا حتی پا برای کفش پوشیدن ..... پدر بزرگ طی دوران مدرسه و دانشگاه یکبار هم به محل تحصیل من نیامد ... اما سایه اش همیشه با من بود ...و وجودش برایم تکیه گاهی محکم ... آنقدر وجودش را در وجودم حس می کردم که راه خطا و تعلل را بر من می بست ... وجودش زمانی در من نقش گرفت که بدن سوخته و لهیده شده اش را در گرمای سوزان و شرجی جنوب در چار دیواری اتاقک آهنی کامیون دیدم ... دستان زمخت و پینه بسته اش را که گازوییل و روغن و خاک ترکیده اش کرده بودند را در دستانم لمس کرده بودم ... وجود پدر بزرگ زمانی در من حلول یافت که صدای گرسنگی اش را در مسافرتی طولانی شنیدم ...زمانی که هیچ نمی خورد تا در کنار خانواده سر سفره بنشیند و با ما باشد ...اگر برایت بگویم شاید باورش برایت کمی دشوار باشد ....شوق رسیدن به خانه و دیدن بچه ها  پدر بزرگ را گاها ودار می کرد ...مسافت های طولانی را رانندگی کند تا شب به منزل برسد و در کنار خانواده باشد .... چندین بار شده بود که صبح وقتی می خواستیم برویم مدرسه ...پدربزرگ را می دیدیم که درست پشت در منزل در  کامیون خوابیده ... وقتی بیدارش می کردیم ... و می بوسیدمش .... و از او می پرسیدیم که این همه راه آمده ای چرا در نزدی و یاوارد منزل نشدی ... می گفت نمی خواستم شما بیدار شوید....این همان پدری بود که راه هر گونه خطا را از من صلب می کرد... مادر بزرگ هم همانطور ...رنج مادر بزرگ و سختی های او بیشتر برایمان نمایان بود .... صبح ها زمانی که ما در خواب ناز بودیم او خیلی پیش از ما از ما بر می خواست و زمانی که ما از شیطنت های روزانه به خواب شیرین می رفیم او از فرط خستگی و احساس وظیفه تا پاسی از شب پلک بر هم نمی نهاد ... من برای تو عزیزترینم می نویسم ...از عشق ...دوستی ...خانواده ...مهربانی و آدم بودن ....آدم بودن انسانها و انسان بودن گرگها ....زشتی هایی که لمس کردم و زیبایی هایی که احساس نمودم .... تا شاید چراغی باشد فرا روی گامهای نوپا و جوان تو ....

من و مامان ... تو را با اعتماد به نفس بزرگ کرده ایم و اکنون این اعتماد به نفس را در آستانه شکوفا شدن در سه سالگی در کلام و رفتار تو می بینیم ..... همین قدر بدان که من همین ایام به حسن درایت و فهم تو ایمان دارم و چون می دانم که می فهمی معنای دلنوشته هایم را برایت می نویسم .... از راه دور ... فارغ از بعد زمان می بوسمت ....دوستدار همیشگی تو بابا ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد