نامه هایی برای دخترم

حکایت جالبیست :فراموش شدگان هرگز فراموش کنندگان را از یاد نخواهند برد

نامه هایی برای دخترم

حکایت جالبیست :فراموش شدگان هرگز فراموش کنندگان را از یاد نخواهند برد

دختر خوبم سلام

الان ساعت 9:45 دقیقه یکشنبه شب ...در یک شب سرد زمستانی ... شب عید غدیر ... بابا در اتاق تنهایی خودش برای توی نازنین می نویسد  ....کسالت تو هنوز خوب نشده ....مامانی پرستاری تو را بخاطر دور نمودن تو از فضای مهد کودک تا بهبودی کامل متقبل شده است ....

فاطمه خوبم .... عیدت مبارک ... امیدوارم هر جا که هستی ... لحظه لحظه زندگی برای توی نازنینم عید باشد و شاد باشی برای همیشه ... امشب آسمون دلم آهنگ دیگری را نواختن کرده است .... ساعتی قبل زمانی که از محل کار عازم منزل بودم ... با خودم می گفتم برای نازنینم چه چیزی را بنویسم .... قصد نمودم با صداقت کامل برایت بنویسم .. هرچه که شد .. توی ماشین، در تنهایی خود در خیابان غرق نور شادی شهر ،  آهنگی قدیمی را به آرامی زیر لب زمزمه می کردم .....

.....

دختر ناز و قشنگم

همدم فردای بابا

سر بذار رو سینه من

حرف بزن برای بابا

این تویی شعر تولد

تویی آغازی دوباره

تویی از فصل بهاران

واسه  آغازی دوباره

دختر ناز منی تو

شعرآواز منی تو

با طلوع این تولد

تازه آغاز منی تو

غنچه تازه باغی

که شدی فصل بهارم

تورو دوست دارم ببینم

تا نهایت در کنارم

...

...

....

شعرزیبایی است ... به زیبایی خندهای قشنگت .... به زیبایی صداقت کلامت .... به زیبایی عشق بابا .... به زیبایی دلنگرانی مامان... به زیبایی شبهای سرد زمستونی که دستان کوچک و قشنگت را دور گردن بابا حلقه می کنی ..... به زیبایی تکان دادن دستهای ناز و کوچولوت وقتی با من خداحافظی می کنی ....  بابای خوبم .... وقتی به تو فکر می کنم .... یک جورایی ته دلم خالی می شه ...دلنگرانت می شوم ... اشک در چشمانم حلقه می زند ... از همون حلقه اشکهایی که بابابزرگ وقتی به آینده ما می اندیشید.... من هر ازچند گاهی حلقه اشک پدر بزرگ را در چشمانش دیده بودم ...چقدر برای ما دلنگران بود... برای من ... برای عمو اکبر و عمو مجتبی ... برای عمه اکرم و عمه فرشته ... همیشه با خودم می گفتم ... مگه مردها هم گریه می کنند ... آقاجون با این همه زمختی دست و چروک صورتش... با این هیکلش ...چقدر دلش نازک شده است ... وقتی در تنهایی خودش به ما نگاه می کرد... و به آینده مان می اندیشید.... به روزهای آینده..... تصویری مبهم و ناخوشایند از آینده و جامعه دوران ما در ذهنش ترسیم می کرد .... از ناملایماتی که پیش روی مان بود و او می دید و ما نمی دیدیم نگران بود .... از وضعیت بد اقتصادی و معیشتی... از جامعه پر از تزویر و ریا... از دغل بازی گرگهای چوپان نما .... من احساس مسئولیت پدر بزرگ در قبال خودمان را برای اولین بار زمانی لمس کردم که دیدم در عرض چهل روز موهای صورتش سفید شده بود .... زمانی که رفت جنگ ... وقتی که شبانه از ما خدا حافظی کرد تا قیافه معصوم ما در خواب در قاب چشمانش جای داشته باشد ... تا خوب ما رو نگاه کند .... تا برای همیشه از ما دل بکند و برود ...وقتی بعد از چهل روز برگشت ... غبار سنگینی چهل سال دوری از همسر و فرزندانش را در صورتش دیدم .... دیدم که چقدر برای ما دلتنگ شده است و دلنگران ..... پدر بزرگ دیگر اون پدربزرگ قبل نبود حداقل من اینطور فکر می کردم.... بیش از پیش دلنگران ما شده بود ....

دختر نازنینم ....  بزرگتر که می شدم وفضای سنگین جامعه را بیشتر لمس می کردم  ... بیشتر معنا و مفهوم حلقه اشک های پدر بزرگ را درک می کردم ...تا همین امروز که من هم مثل پدر بزرگ یکهو دلم ریخت .... از دلهره و نگرانی آینده تو اشک در چشمانم حلقه زد ... در اوج اون نگرانی ... داشتم می خندیدم.... خیلی جالب بود ....زمانی به اشکهای پدر بزرگ می خندیم ...حالا داشتم به خودم می خندیدم که چرا روزی به اشکهای پدر بزرگ خندیده ام ... پدر بزرگ جز یکبار از دلنگرانی هاش چیزی به من و ما نگفت ... اما من سعی میکنم دلنگرانی های خودم را برایت بنویسم ...تا اگر روزی دیدی از شدت نگرانی آسمان دل بابا ابری شده ... بهش نخندی و از کنارش بی توجه نگذری ....

دختر نازم!!... چی شده می خندی ؟...تعجب کردی؟!!! .... حق داری مثل پیرمردهای توی قصه ها دارم برایت می نویسم ... می دونی چرا به افراد مسن می گویند پیر .... پیر یعنی مرشد ... کسی که راهنما است ... کسی که چیزهایی رو می بینه که جوانترها نمی بینینند ؟ ... کسی که نسبت به همه احساس مسئولیت می کنه ؟  حق با تو است من هم مثل پیرمردها شروع کردم به ترسیم فضایی که شاید تصورش برای تو زود باشد .... اما برخی حقیقت ها است که باید بدونی ...مثلا زمانی به ما می گفتند باید بروید خدمت تا مرد شوید .... همیشه به این موضوع با دیده تردید نگاه می کردم ... پدر بزرگ زمانی قدرت خرید خدمت سربازی من رو داشت .... اما نخرید ... گفت می تونم بخرم ..اما نمی خرم ...تا بروی خدمت مردی شی و برگردی .... من هم رفتم ... علی رغم فراهم شدن شرایط خدمتی آسون و حق انتخاب بین بد و بدترین ... من بدترین گزینه را انتخاب کردم ... با خودم گفتم اگر قرار است  با رفتن من به خدمت در من دگردیسی روی بدهد و من مرد شوم .... باید بهترین شرایط که در بد ترین گزینه نهفته شده بود را انتخاب می کردم  .... و من رفتم ارتش ... وقتی رفتم ...تازه فهمیدم خدمت سربازی کارخانه آدم سازی است ... دانشگاه که بودیم ... درجه غرور من روی 100 بود ... در عین بچه مثبت بودن ... مغرور بودم... به ما گفته بودند شما با افراد جامعه فرق دارید ...شما تحصیل کرده اید ... شما گل سرسبد  جامعه هستید ... اما وقتی فارغ التحصیل شدم و رفتم خدمت ... درجه غرورم به صفر تنزل کرد ... این که می گویم صفر واقعا صفر شده بود ...اصلا غرور معنی نداشت ... درخدمت سربازی فقط یک کلام قابل قبول بود و هست ....چشم و بس ... وگرنه تنبیه است و بازداشتگاه ... من اولین روز خدمت هنوز روی تخت آسایشگاه جابجا نشده بودم مجبور شدم دستشویی و سرویس بهداشتی آسایشگاه را تمیز کنم ... اولین صدای شکستن غرورم را آنجا شنیدم .... وقتی از شدت درد پا و مریضی نمی توانستم راه بروم مجبورم کردند که دوشادوش بقیه به تمرینات نظامی ادامه دهم ... یادم نمی رود در شبهای سرد زمستان در کوهپایه های دماوند ... در چادرهای هشت نفره 14 نفر می خوابیدم با پوتین و سه تا جوراب و دوتا دستکش و کلی لباس  ... از شدت سرما قمقمه هامون را آب می کردیم تا صبح زیر بغلمون نگه میداشتیم تا صبح خواستیم صورتمون را بشوریم آب داشته باشیم و یخ نزده باشد.... ساعت دو بعد از نیمه شب از گرمای نصفه نیمه چادر بیرونت می کردند و می گفتند باید بیایی زیر کولاک زمستانی تا دو ساعت نگهبانی بدهی ... یا توی گرمای سوزان و آفتاب تیز تابستان های بیابان های اطراف شیراز از فرط تشنگی بی تاب می شدی و قطرات عرق روی صورتت همچون ذره بین پوستت را می سوزاند .... تا مدتی اجازه بیرون رفتن نداشتیم ... وقتی که بعد از مدتها قدم به خارج از پادگان گذاشتیم از دیدن بچه هایی که از مدرسه بر می گشتند لذت می بردیم .... از اینکه می دیدم زندگی در بیرون از پادگان چقدر زیباست و زندگی بدون ما هم برای اطرافیان در جریان است به بی اهمیت بودن بود و نبود خودمان فکر می کردیم ... وقتی می دیدیم در شرایط سخت، لحظات برای ما به کندی می گذرد و برای دیگران خیلی سریع ...چقدر از شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند ...که در افرینش زیک گوهرند ...چو عضوی بدرد آورد روزگار .... دگر عضوها را نماند قرار ...بدمان می آمد و مفهومش برایمان بی معنای میشد ...

حقیقت جامعه ما هم همین است ... تا به عینه لمسش نکنی ... متوجه آن نمی شوی و  شاید با دیدن اولین حقیقت زندگی دچار شوک شوی.....مثل یکی از دوستان همخدمتی من که به قصد خودکشی ... با اسلحه خودش را زد....فارغ التحصیل در رشته مهندسی فیزیک هسته ای بود .... من یکی دوبار توی صف غذا دیده بودمش ... و همانجا باهاش آشنا شده بودم ....وقتی دیدم آخرین نفر ایستاده و از اینکه غذا بهش نرسیده بغض کرده و میخواهد گریه کند .... رفتم جلو و گفتم چی شده پسر .... بیا من سیرم باهم غذا می خوریم ... گفت نه ... ناراحتی من از بی غذایی نیست ... برای این گریه می کنم ... که بیش از 25 سال است پدرم کفش های من را جلوی پام جفت کرده ... هر لحظه که اراده کرده بودم غذای گرم پیش رویم بود ... همیشه بهترین ها برای من بود ... الان آمده ام جهنم ... اینجا برایم غیر قابل تحمل است ... حقیقتی که کمترین اطلاعات را به او داده بودند.... و کنار آمدن با این حقیقت برایش دشوار و غیر قابل هضم بود .... اما من قصد دارم حقایقی رو که باور کرده ام در حد فهم خود برایت بنویسم ... حقایقی که شاید تلخ باشند و در حلاوت چشیدن این تلخی همان بس که با چشیدن اولین طعم تلخی شوکه نشوی ... و جا نزنی ... برای زندگی کردن و شاد بودن مبارزه کنی ... با خودت و با جامعه و ناملایمات اطرافت ...نگذاری که اونها خواسته هاشون رو به تو تحمیل کنند ....عزیز و نازنین ...من و مامان در حد توان خود ... سعی کرده و می کنیم بهترین ها را برایت فراهم کنیم ... همیشه بهترین برایت باشیم ... خورد و خوراک و پوشاک شاید بخشی از بهترین ها باشد ... ما دوست داریم بهترین دوست تو باشیم ... بهترین معلم تو ... بهترین آینه تمام نمای زندگیت ... دوست دارم بهترین تصویر عشق و دوستی را برایت ترسیم کنم .... بهترین سفره محبت را برایت پهن کنیم .... چند وقت پیش تو رو روبرویم نشاندم ... ازت خواستم که در چشمانم نگاه کنی ... ازت پرسیدم که چه می بینی ... و تو با اون صدای قشنگ و شیرینی کلامت گفتی ...فاطمه رو ... درسته تو فاطمه را در چشمان من دیدی .... هنوزهم که هنوزه فاطمه در چشمان عسلی بابا جا داره .. از زمانی که تازه بدنیا آمده بودی ...اولین روزی که چشم به زیبایی های خلقت باریتعالی گشودی ...روزی که هنوز سه کیلو و نیم وزن داشتی و 50 سانت قد .... لبهای گوشتالو و گلگونت و موهای پرپشت تو زینت بخش زندگی باباشد .... بابا حتی زودتر از اون تو را دوست داشت .... وقتی دکتر به مامان گفت تو رو بارداره ... وقتی دکتر گفت شما دختر دار شدید ... وقتی که عکس مچاله شده تو رو در صفحه مانیتور سونوگرافی دیدیم .. صدای قلبت رو زیر پوست مامان می شنیدم ... زمانی که تو شکم  مامان جابجا می شدی ... و به شکم مامان لگد می زدی ...تورا دوست داشتم از زمانی که پاهای کوچکت رو از روی پوست مامان لمس می کردم .....از همون زمانها فاطمه همه چیز بابا شد.... فاطمه شد زندگی بابا ... بخشی از وجودش ... حالا پیش خودت تصور کن من که اینقدر دوست دارم ...ببین مامان چقدر دوست داره !!!... دختر خوبم ... این عشق و علاقه؛  خاص من نیست همه پدرها ...بچه ها شون رو دوست دارند ...یکی به زبان میاره ... یکی اون رو به رسم امانت در ذهن خود همچون گوهری گرانبها نگهداری می کند .....

من می خواهم محبت و علاقه خودمون را بهت بگویم ... تا بدونی کس دیگری به اندازه بابا و مامان دوست نداره .... حتی به جرأت می تونم بهت بگویم ...مامان هم بیشتر از من تو را دوست دارد.... ببین من اونقدر تو را دوست دارم که یکی از گزینه های انتخاب مامان در زمان ازدواجمون رو ، وجود تو انتخاب کرده بودم .... دانشمندان معتقدند بچه اگر همه وجودشون رو از پدرهاشون به ارث ببرند ، هوش و ذکاوتشون رو از مادرهاشون به ارث می برند .... مامان جزء یکی از بهترین ها بود .... دوست دارم تو هم جزء بهترین ها باشی....

دختر خوبم ! انشاء الله سر فرصت در مورد جامعه و نگاه بابا به اون هم برایت می نویسم ..... نترس این ها که می گویم وعده سر خرمن نیست .... فقط باید حسش باشه ... باید اون حس نوشتن در وجود بابا شعله ور بشه و بدون توجه به گذر زمان برای تو قشنگترینم بنویسد .....

.........................................................................

فاطمه جان ... من باید بروم ... الانه که صدای مامان در بیاد و از دستم شاکی بشه .... تو نمی دونی مامان چقدر به من وابسته شده .... یک بلایی که نگو.... دانشگاه که بودیم اینطور نبود .... اما الان بیا وببین .... پوست آدم رو می کنه ..... استاد سین جین کردنه ... وقتی بهش قول می دهی باید عمل کنی ... خواستم بیام برایت بنویسم گفتم ... حداکثر دوساعت دیگر از اتاق بیرون می آیم ... اما الان ... ساعت نزدیک دوازده و ربع شده ... نیم ساعت خلف وعده کردم .... خدا بدادم برسد ... پس تا سلامی دیگر خدا نگهدار تو قشنگترینم باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد