نامه هایی برای دخترم

حکایت جالبیست :فراموش شدگان هرگز فراموش کنندگان را از یاد نخواهند برد

نامه هایی برای دخترم

حکایت جالبیست :فراموش شدگان هرگز فراموش کنندگان را از یاد نخواهند برد

روشنی دیده بابا سلام...

سلامی از دورترین نقطه زمان به تو عزیز تر از جانم .... نمی دانم چند ساله شده ای .... نمی توانم چهره ات را تجسم کنم .... در عالم خیال خود قیافه ات را تجسم می کنم روی آن راست کلیک می کنم و گوش هایت رو می گیرم کمی می کشم ... کمی بزرگتر می شوی ... اما نه مثل اینکه زیاد کشیدم ... صورتت دفورمه شد ...سیوش نمی کنم ... ضربدر فراموشی ذهنم رو فشار می دهم و از خیال به تصویر کشیدن صورت ایام جوانی و نوجوانی تو خارج می شوم ... بی خیال می شوم ...تجسم صورت را رها می کنم و در سیرت تو سیر می کنم .... چون به خود قول داده ام هر وقت از نظر عقلی بالغ شدی ... این یادداشت ها را تقدیمت کنم ... یادداشت هایی که ناخوانده نیست ... و طی مدتی که بدست تو برسد خیلی ها می آیند آن را تورق می کنند و سطورش را از زیر نگاه تیزبین و نقاد خود می گذرانند ... نوشتن برای تو دختر خوبم واقعا لذت بخش است .... انگار یکجورایی به خودم واکسن تعامل با دختری از جنس نسل ناشناخته را تزریق می کنم ...

عزیز دوست داشتنی .... پراکنده گویی را کنار می گذارم ... از خودم و مامان آنچه را که باید می دانستی ...دانستی ... البته ناگفته ها را در لابه لای یادداشت هایم به فراخور موضوع برایت باز خواهم گفت ..... نوشتن باور های بابا از امروز شروع می شود .... سعی می کنم بی مقدمه وارد مباحث شوم ... از همه دوستانی که به این نوشته ها دسترسی پیدا میکنند نیز خواهش می کنم ... در انتخاب موضوع کمکم کنند .... برایم بنویسند که چه چیزی برای دخترم بنویسم ... و یا اینکه اگر پدر شان وبلاگ نویس بود دوست داشتند چه چیزی را برایشان بنویسد ... و یا از خودشان برایم بنویسند .... بنویسند چه چیزهایی بیشتر از همه چیز ذهنشان را به خود مشغول می کند .... این جا مجالی است برای تخلیه انباشته های ذهنی .... برای طرح سئوالاتی که هیچ وقت مجال بازگویی آنرا نیافته اند ...

 .....

فصل انتخابی امروز من  ....خداست .... آری خدا ....همان ناشناخته همیشگی .... همان مهربان ... همان ستار ...همان غفار  و همان رحیم .... خدای من ...خدای تو ...خدای رفتگان و خدای آیندگان ... خدای ساده و بی ریا .... خدا کیست ... خدا چیست ... خدا را چگونه می شود لمس کرد .... چطور می شود در آغوش خدای ناشناخته ای که نه جسم است و نه روح ، هیچ چیز نیست و همه چیز است آرامش گرفت .... حتما شنیده ای ما در عالم جاهلیت خودمان ....بت می پرستیدیم .... سنگ و چوب و خورشیدو ماه ...آتش می پرستیدیم ... و برای پرستش هر یک هم دلیل وبرهان داشتیم .... کما بیش به همان جاهلیت نیز دچاریم ... گاهی پول بت بتکده مرکز تعقل ما می شود ... خانه و مال و منال و مقام می پرستیم ... بت ها هم با گذر زمان مدرن شده اند ...شیک شده اند ... لباس جاهلی رنگ امروزی به خود زده است ...بگذریم ...من معلم دینی نیستم و درس دین و عرفان و فلسه و کلام هم قصد ندارم برایت بگویم ...من پدرت هستم و شاید هنوز باشم و شاید هم نباشم .... بر حسب وظیفه و در حد توان و فهم خود باید خدا را برایت کالبد شکافی کنم و فرازهایی از دانسته های خودم را برایت بنویسم .... اما قبل از اینکه مبحث خداشناسی بابا و دخترش را بگشایم  ... باید نگاهت را متوجه خودت کنم ... اینکه تو کیستی ... درسته تو ...دختر عزیز بابا ...تو کیستی .... یک مشت پوست و گوشت و استخوان ...تو هم مثل منی ... منهم مثل تو ام ...همه مثل هم هستیم ... در اولین نگاه همه یک مشت موجودات سرگردانیم... که یک روزی چشم بر این جهان پر از رنگ و ریا باز می کنیم .... می آییم تا زندگی کنیم و یک روزی از دنیا می رویم .. و رخ در نقاب خاک سرد پنهان می کنیم  .... نه آمدنمان مفهومی دارد و نه رفتنمان و حتی بودنمان .... اول که می آییم با خود درد سر می آوریم ...همش گریه و نق و نوق و غر زدن و کثافت کاری .... بزرگتر که شدیم بهانه گیری و اسراف و هدر دادن لحظات خودمان و دیگران ...بزرگتر شدیم .... گرفتاری بزرگترها را بزرگتر می کنیم .... در خود می لولیم .... خنده و گریه و شادی و قهر .... ایام اینگونه به کاممان تلخ و شیرین می شود ... بزرگتر که شدیم ...نسلمان را در البوم زمانه اسکن می کنیم .... حالا باید جوابگوی تمام بدیهایی که به دیگران کردیم باشیم .. باید منتظر بنشینیم تا آنچه را که بر سر پدر و مادر و خانواده آورده ایم به سرمان بیاورند .... حق مان همین است ... ما آمده ایم تا حلقه این چرخه و زنجیره را تکمیل کنیم ....تا این جا ...همه چیزی به خوبی می گذرد و  چون می گذرد غمی نیست ... هنوز جاهای خوب زندگی هستیم ..کمی که بزرگتر شدیم ...یعنی زمانی که زیادی بزرگ شدیم .... اونوقتی است که زیادی بو می دهیم ... همه از ما گریزان هستند ... راستش زیادی کسالت آور شده ایم .... خودمون هم همین رو می فهمیم ... اونوقت زمانی است که باید برای رفتن .... خودمان رو جمع و جور کنیم ... باید بقچه قدیمی پدر بزرگ و مادر بزرگ را از صندوقچه خاطره هامون در بیاوریم .... آخه گفته اند آسیاب به نوبت ...حالا نوبت ما شده ...باید بقیه رو از شر خودمون راحت کنیم ... همون کاری که بزرگترهای ما کردند و ما رو از شر خودشون راحت کردند و رفتند .... مردند و نوبت ما است باید برویم و بمیریم ... و این بود داستان زندگی من و تو ...

...

...

...

...

چی شد بابا جون؟ .... ناراحت شدی؟ .... احساس بیهودگی بهت دست داد ؟  چقدر تصویر زشت و ناامید کننده ای از زندگی برایت کشیدم ؟ ... خیلی ها اینطور زندگی می کنند .... فقط بر زشتی زندگیشون نقاب لوکس و براق می زنند .... آمدن و بودن و رفتنشان به همین زشتی است ؟ اصلا نمی فهمند چرا آمدند ...چرا زندگی می کنند ... چرا باید بمانند ....به ناچار مرگ دهشتبار و پر از درد را بر می گزینند ... و می روند ... رفتن زجر آلود اونها ...اول عیش و نوش و شادی دیگران است .... می روند .. و دیگران را از شر خود راحت می کنند .... اما زندگی همه اش اینها نیست ...زندگی خیلی شیرین است ... شیرین و دوست داشتنی .... و این شیرینی زمانی شیرین تر می شود که رنگ خدایی به خود بگیرد .... وقتی که هدف مند باشد ..... هدفی که از بدو خلقت در ضمیر ناخود آگاه ما آنرا قرارداده اند ....

عزیز و نازنین .... آمدن و ماندن و رفتن ما ...وسیله ای است برای دست یابی به اون هدف ... هدف رسیدن به حقیقت است ...رسیدن به مرحله پرستش اراده ای برتر از زمان و مکان مان ... همانی که به بهانه بودنش سنگ و گل و چوب و آتش را می پرستیدیم .... همان اراده ای که در بدترین شرایط زندگی ...دست التماس و استغاثه بسویش دراز می کنیم ..... دختر خوبم ... اگر دوست داری خوب و زیبا زندگی کنی ... اگر دوست داری مراحل زندگی را با آرامش زندگی کنی .... اگر دوست داری در این چند روزه زندگی به قول بچه مثبت باشی   ...می بایست خدا را با تمام وجودت لمسش کنی .... یک لحظه هم به این نیاندیش و با خود نگو که چون پدرم خدا را می پرستید من هم باید بپرستم ... چون مادرم هر روز دست و صورتش را می شست و پارچه ای سفید بر سر می انداخت و سر بر خاکی قالب گیری شده می سایید پس من هم باید همان کنم که او می کرد .... اصلا تحت تاثیر حرف معلم دینی و غیر و ذالک نباش .... مطمئن باش خیلی از ماها ...چون پدر و مادرمان مسلمان بودند ... ماهم مسلمان شدیم ... اگر آنها مسیحی بودند و یا یهودی  ما هم حتما به کیش و آیین آنها رفتار می کردیم و  امروز که به تو می گوییم باید به مسجد بروی تو را به دیر و کنیسه و کلیسا راهنمایی می کردیم .... تو خود باید خدا را بشناسی .... خود خودت .... فقط همین را بگویم خدا جای دوری نیست ...او در همین نزدیکیهاست .... رنگ او رنگ عشق .... جنس او شفاف تر از نور ....صدایش نزدیک تر از صدایت قلبت .... و وجودش عیان تر از خورشید و زمین و ماه و ستارگان است ..کافی است چشم صورت را ببندی و چشم سیرت را بازنمایید ..... همین حالا ....چشمهایت را برای لحظه ای ببند .... حالا در تاریکی مطلق ... به وجودش بیاندیش ... او را تجسم کن.... براحتی اورا درک خواهی کرد؟ خدا !!!....کسی که جنسش شفاف تر از نور ... رنگ وجودش مملو ازعشق و محبت .... صدایش دلنوازتر و زیباتر از صدای قلب ..... و اندازه آن بزرگتر از خورشید و ماه و ستارگان و کهکشان های عالم ..... درسته ... این همون خدای ماست .... خدای من ...خدای تو ...خدای اولین خلقت و خدای آخرین خلقت ....خدا همونی است که وقتی دستت از همه جا بریده می شود ...صدایش می کنی ...همونی که سر جلسه امتحان وقتی که دفتر ...کتاب ... جزوه ...دوست .... معلم  ...همه و همه رو ازت می گیرند ....او را صدا می زنی ....همونی که در خلوت تنهایی خودت ازش مدد می گیری .... همونی که تمام عیب ها و خطاهای تورا پوشانده است ....همونی که هر کاری بخواهد می تواند انجام دهد ..... خدا خدای مهربان است ...هیچ کار او بدون حکمت نیست ...خدا هیچوقت کار بیهوده انجام نمی دهد ... خدا در مدیریت بر آفریده های خود هیچگاه دچار نقض غرض نمی شود .... خدا پاک است و منزه .... خدای من و ما ... مبرا از هر بدی و بیهودگی است ....اگر کسی فقیر است ... اگر کسی ثروتند است ...اگر کسی زشت است و اگر کسی زیباست ... همه و همه در حوزه اختیارات اوست ... شاید در زندگی روزمره خودت دچار تناقض بشوی .... با خود بگویی که اگر خدا من رو دوست داشت ... هرگز عزیزترینم را از من نمی گرفت ....هرگز این سرنوشت را برای من نمی نوشت ... هرگز ...بدی ها روزگار را به من عطا نمی کرد .... خدا با من اینکار را؛ یا اون کار را نمی کرد ... باید بگویم عزیز نازنین ... هیچ یک از کارهای خدا بدون حکمت نیست .... همیشه حکمتی در آن نهفته است و چون دایره عقل ما کوچک است هرگز بر حکمت خدا اشراف نخواهیم یافت ... بخاطر همین همیشه این گفته من را بیاد داشته باش .... اگر می خواهی مسیر ترقی و پیشرفت را در تمام امور مادی و معنوی به نحو احسن بپیمایی در درجه اول باید به خدا توکل کنی ، هیچوقت از تلاش کردن سر باز نزن و در آخر همیشه راضی باش به رضای خدا ... اگر همه چیز را در ارتباط با اراده ذات اقدس و لایتناهی حق بدانی هیچوقت از حکمت و تقدیری که او برای تو مقدر نموده است ناخرسند نخواهی شد.

............

دخترم ببخشید .... حسابی رفتم بالای منبر و سخنرانی کردم ... باباست دیگه ...باید تحملش کنی ... شانست بگه بابا زودتر رخت سفر ببنده و بره ... و گرنه پوست سرت کنده است ... اونقدر موعظه و پند و نصیحت برای می گه که از دستش فرار کنی .... البته شوخی می کنم بابا جون .... من دوست ندارم هیچوقت چیزی رو به تو تحمیل کنم ... دوست دارم خودت قدرت درک و فهمت را توسعه بدهی ... تا همه چیز را به اختیار و گزینش خودت انتخاب کنی .....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد